معنی همه مردم

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

همه

تمام، جمله، جمیع: همه آمدند،
همگی: آن‌ها همه آمدند،
هر: همه طرف را گشتم


مردم

انسان‌ها، آدمیان،
[مجاز] کسانی که در یک مکان اقامت دارند، ساکنان جایی،
انسان‌هایی که دارای ویژگی یا ویژگی‌های مشترکی هستند،
(زیست‌شناسی) [قدیمی، مجاز] مردمک چشم: ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ: ۱۲۶)،

لغت نامه دهخدا

همه

همه. [هََ م َ / م ِ] (ضمیر مبهم، ص، ق) برای احاطه ٔ افراد و شمول اجزا می آید و جمع کردن آن با یای وحدت غرابتی دارد، چنانکه سعدی گوید:
همه تخت و ملکی پذیرد زوال.
(از غیاث).
یکی از موارد استعمال لفظ همه در معنی «هر» و شاهد منقول از سعدی از این مورد است. (یادداشت مؤلف). فرق لفظ «هر» و «همه » آن است که «هر» برای شمول افراد است من حیث المجموع و «همه » من حیث الافراد، لهذا خبر هر دو مفرد و جمع واقع میشود. (غیاث). در این مورد نیز باید گفت که صحیح آن است که: خبر «هر» مفرد و خبر و فعل برای «همه » جمع استعمال شود و «هر» به معنی یک یک از افراد است و «همه » معمولاً به معنی «کل » و «تمام » افراد با هم است. با این حال گاه «همه » به معنی «هر» به کار میرود: همه کس یا همه جا یا همه چیز:
برگزیدم به خانه تنهائی
ازهمه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
همه نیوشه ٔخواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.
رودکی.
هر کسی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
از آبنوس، دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
همه کبر و لافی به دست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر پرده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.
ابوشکور.
و این قوم را با همه قومی که گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و همه طیبی که آنجا برند از هوای آنجا بوی او برود. (حدودالعالم).
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
خسروی سرخسی.
چشم چون جامه ٔ غوک است گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کج.
منجیک.
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند.
لبیبی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ؟
لبیبی.
همه سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را.
فردوسی.
چو دیدند ایرانیان روی او
همه برنهادند بر خاک رو.
فردوسی.
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
فرخی.
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
فرخی.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
به همه شهر بوداز او آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
عاشق از دور به معشوقه ٔ خود درنگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید.
منوچهری.
بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت. (تاریخ بیهقی). آن نظام بگسست و کارها همه دیگر شد. (تاریخ بیهقی). من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم. (تاریخ بیهقی).
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر.
ناصرخسرو.
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد.
مسعودسعد.
گرچه ایشان اقارب اند همه
در اقارب عقارب اندهمه.
سنائی.
همه نقود خانه پیش چشم من آمدی. (کلیله و دمنه).
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند.
نظامی.
ورای همه گوهری بودِ او
همه رشته ای گوهرآمود او.
نظامی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.
مولوی.
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری.
سعدی.
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو بیرون کرد از سر همه سودایی.
سعدی.
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست.
سعدی.
ناچار هرکه صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی بر او بود.
سعدی.
- این همه، مقدار زیاد. این مقدار:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.

همه. [هَُ م ْ م َ] (اِخ) دهی است از بخش آخوره ٔ شهرستان فریدن. دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، حبوب، پشم و روغن و هنر دستی زنان بافتن قالی و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


مردم

مردم. [م َ دُ](اِ)آدمی. انس. انسان. آدمیزاده. شخص. بشر:
دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
مردمان از خرد سخن گویند
توهوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز او است.
بوشکور.
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
بوشکور.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
دقیقی.
که یار داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند.(حدود العالم).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
بر این و بر آن روز هم بگذرد
خردمند مردم چراغم خورد.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود.
فردوسی.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
طیان.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان مرغزی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 182).
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
فرخی.
گویندنخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین.
منوچهری.
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
فخرالدین اسعد.
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین.
فخرالدین اسعد.
پیغامبر صلی اﷲ علیه گفت میان دو مردم حکم مکن که خشمناک باشی.(تاریخ سیستان). و ابومحمد عثمان بن عفان [قاضی] کشته شد غره ٔ شوال سنه ٔ خمس و خمسین و مأتین و مردم بزرگ بود اندرعلم و فقه.(تاریخ سیستان). و عجب این است که چون مردم بصلاح و پاکیزه ونیکو سیرت باشد آب بر او چکد، پس اگر مردم مفسد و بدکردار باشد بر او آب نیاید.(تاریخ سیستان). بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.(تاریخ بیهقی ص 120). هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود.(تاریخ بیهقی ص 137). باز گردید و طلب کنید در مملکت من خردمند مردمان را.(تاریخ بیهقی ص 102).
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست.
ده انگشت مردم به هم راست نیست.
اسدی.
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هر که نندیشد اوی.
اسدی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار اوی
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
اسدی(لغت فرس ص 268).
مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که به کسی نشاید به تو هم نشاید.(قابوسنامه).
مردم نبود هر که نه عاشق باشد.
(قابوسنامه).
نیکو به سخن شونه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا.
ناصرخسرو.
مردم آن است که دین است و هنر جامه ٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست.
ناصرخسرو.
جهد کن تا به سخن مردم گردی و بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست.
ناصرخسرو.
هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن باز ماند.(ذخیره خوارزمشاهی).
من چون ز خیالات بری گشتم آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار.
مسعودسعد.
مردم خطر عافیت چه داند
تا دام بلا را نیازماید.
مسعودسعد.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا روزی نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند.(نوروزنامه). مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم.(نوروزنامه). شراب هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع از او نفرت نگیرد.(نوروزنامه).
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی.
سنائی.
گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه چیست ؟ گفت مردم خسته باشد و کوفته آب گرم بر خود ریزد آسایش یابد.(اسرارالتوحید).
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.
خاقانی.
مرا گوئی چرا بالا نیایی
که از بالا رسد مردم به بالا.
خاقانی.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
طبیب وتجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم.
سعدی.
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم آدمی یا خمی.
سعدی.
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
|| خلایق. خلق. افراد. اشخاص. آدمیزادگان ناس. اناس. بشر:
تکاپوی مردم به سود و زیان
به تاب و بدو هر سوئی تازیان.
بوشکور.
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است.
خسروی.
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندر او مردم و چارپای.
فردوسی.
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
فردوسی.
خردمند مردم به یکسو شدند
دو لشکر برین هر دو خستو شدند.
فردوسی.
دگر بویهای خوش آوردباز
که دارند مردم به بویش نیاز.
فردوسی.
به باغ اندرکنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
فرستاده ای که خدا از او خشنود بود و داعی مردم بود به سوی او.(تاریخ بیهقی ص 308). و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته.(تاریخ بیهقی ص 257). بسیار مردم کشته شده اند.(تاریخ بیهقی ص 356).
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت.(مجمل التواریخ). مردم از خواص و فواید آن محروم نمانند.(کلیله و دمنه). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند.(کلیله و دمنه). موش مردم را همسایه و همخانه است.(کلیله و دمنه).
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
اگربر نخیزد به آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل.
سعدی.
- امثال:
مردم از مردم برد؛ دست بالای دست بسیار است.(یادداشت مرحوم دهخدا):
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد.
فرخی.
|| اهالی. سکنه ٔ آن:
ری شهری است عظیم و آبادان و با خواسته و مردم بسیار.(حدود العالم). و اندر وی دویست و شست ده است آبادان و با نعمت و با مردم.(حدود العالم).حلب شهری بزرگ است با مردم و خواسته ٔ بسیار.(حدود العالم).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد پاسبان.
فردوسی.
مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند.(تاریخ بیهقی). امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم... بر این جمله است که دید.(تاریخ بیهقی). دیگرروز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازاین گفتند.(تاریخ بیهقی ص 394). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت.(گلستان). || کسان. رعیت. خدمه. حواشی و خدم. نزدیکان:
همه چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
فردوسی.
دریغ آن فرستادن گنج من
فرستادن مردم و رنج من.
فردوسی.
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را.
فردوسی.
از آن پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی نیاز.
فردوسی.
مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی.(تاریخ بیهقی ص 139). نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.(تاریخ بیهقی ص 330). اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند.(تاریخ بیهقی).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز.
اسدی.
در خواه کردند که او با مردم خود بدین ناحیت مقیم شود.(تاریخ قم ص 263). نیز رجوع به معنی بعدی و شواهد آن شود. || سپاه. لشکر: و علی تکین به بلخ نزدیک است و مردم تمام دارد.(تاریخ بیهقی ص 284). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کردکه مردم و آلت و عدت وی داشت.(تاریخ بیهقی ص 186).همگان بر او آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استاده بود.(تاریخ بیهقی). نواحی تخارستان و... به مردم آکنده باید کرد که هر کجا [علی تکین] خالی یافت غارت کند و فروگیرد.(تاریخ بیهقی). ملاعین حصار غور برجوشیدند و اندیشیدند که مردم همین است که در پای قلعت اند.(تاریخ بیهقی). ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز دست در کرمان برگشاده بودند.(تاریخ بیهقی ص 438). عبدالرحمن بن محمد اشعث را در روز دیرالجمام بگرفت و مردم او را به هزیمت کرد.(تاریخ قم ص 264). رجوع به معنی قبلی و شواهد آن شود. || دیگران. اغیار. دیگری. غیر:
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون ترا مردم ستایند آن بلا بدتر بود.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ٔ مردم دادم.
حافظ(دیوان چ قزوینی - غنی ص 216).
|| عامه.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تن. کس. نسمه. نفس.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || جماعت. قبیله: یکی مرد از نزدیکان فضل به نزدیک این دبیر آمد و گفت تو دانی که این مردم را [برمکیان را] بر تو حق است.(تاریخ بیهقی). || انسان مهذب. انسان. که دارای انسانیت و مردمی است. آدم:
بخیلی مکن ایچ اگرمردمی
همانا ز تو کم کند خرمی.
فردوسی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابک و فرزند بابکی.
اسدی.
و لیکن با مردم مردم باش و با آدمیان آدمی.(قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین).
نبود مردم جز عاقل و بی دانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو.
بی دم مردی خطاست در پی مردم شدن
بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن.
خاقانی.
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم.
خاقانی.
- مردم شدن، انسان شدن. خوی و شیوه آدمی یافتن:
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندرو تربیت گم شود.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
- || تشخص و تعین یافتن:
هر کسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است.
خاقانی.
|| اصیل. نجیب.(یادداشت مؤلف). || خلیق. بامروت. حلیم و نرم دل. متمدن.(ناظم الاطباء). || مردمی.(یادداشت مرحوم دهخدا): و [خلخیان] مردمانند به مردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده.(حدود العالم). || مردم چشم. انسان العین. نی نی. بَبَه. ببک. کاک. کبک.مردمه. ذباب العین. ذباب.مردمک چشم.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردم چشم و مردم دیده شود:
نه یک دل در دو دلبر ره کند گم
نه در یک دیده می گنجد دو مردم.
امیرخسرو.
- مردم چشم، انسان العین. ذباب العین. مردمک. مردمک چشم. مردمک دیده. نی نی. به به. ببک. ناظر. ونیز رجوع به مردم و مردمک و مردم دیده شود:
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جائی یافتم.
عطار.
پری رویاچرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
مردم چشمم بدرد پرده عمیا ز شوق
گر در آید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است.
حافظ.
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
حافظ.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت.
آشوب(از آنندراج).
- || کنایه از فرزند و نور چشمی است:
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
- مردم دیده، مردمک. مردم چشم. مردمک چشم. انسان العین. رجوع به مردم و مردمک و مردم چشم شود:
گرچه خرد است او جهان را بس عزیز است و بزرگ
مردم دیده عزیز است ارچه خرد است و حقیر.
خاقانی.
داده لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
مردم دیده چو خودبینی نکرد
جای خود جز دیده می بینی نکرد.
عطار.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن.
امامی خلخالی.
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست.
سعدی.

مردم. [م ُ رَدْ دَ](ع ص) ثوب مردم، جامه ٔ کهنه و درپی کرده.(منتهی الارب). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم، خلق مرقع.(متن اللغه). لباس کهنه ٔ وصله دار.

مردم. [م ُ دِ](ع ص) ساکن. برقرار.(منتهی الارب). که ادامه یابد و قطع نشود.(از متن اللغه).


مردم پسند

مردم پسند. [م َ دُ پ َ س َ](ن مف مرکب) پسندیده ٔ مردم. خلق پسند. مورد پسند مردم. مقبول همه.


مردم نوازی

مردم نوازی. [م َ دُ ن َ](حامص مرکب) عطوفت. مهربانی. شفقت. عمل مردم نواز. رجوع به مردم نواز شود.
- مردم نوازی کردن، مردم پروری کردن. نواختن و مهربانی و لطف کردن با مردم. رعیت نوازی:
همه مردمی سرفرازی کند
شه آن شد که مردم نوازی کند.
نظامی.

گویش مازندرانی

مردم

مردم

فرهنگ فارسی هوشیار

همه کس

(اسم) هرکس همه مردم: همه کس از قبل نیستی فغان دارد گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال. (غضایری رازی)

معادل ابجد

همه مردم

334

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری